سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعرانه

اوقات شرعی
حکیمان در میان مردم، شریفترین وشکیباترین و پرگذشت ترین و خوش خلق ترین کسان اند . [امام علی علیه السلام]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 3734

 
 
درباره خودم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
وضعیت در یاهو

یــــاهـو  

 
 
ابوالفضل

 

 

عجیب دلم گرفته از این هوای بارانی                       

 

از این غروب از این بغض دیر سال پنهانی              

 

دلم برای خودم نه برای باغچه مان می سوزد            

 

برای گل های شکفته به ساقه به لحظه های پایانی       

 

به دل گرفته ام میگویم  بهارنزدیک است                   

 

چه غریب اند این حرفهادراین فصل بی انتهای زمستانی

 

قسم به خانه شکسته دلم  که می مانم                         

 

به انتظار لحظه شکفتن به خاک ویرانی                     

 

به خاطرخدا نکشید شمع این خانه که میدانم               

 

دل پروانه خوش است به شمع  به لحظه های روحانی  

 

اگر می برید حرمت غزل های شاعر را                  

 

نشکنید دل او را که میشکنید به آسانی

ابوالفضل بایگی(چهارشنبه 86 فروردین 22 ساعت 6:3 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
واگویه

بی شکیب

نامه ام را به من باز ده- وای!...
آنچه در او نوشتم، فریب است:
کی مرا عشقی و آتشی هست؟
کی مرا از محبت نصیب است؟
نامه ام را به من بازده - وای!...
آن چه خواندی به نسیان سپارش:
گفتمت:?دوست دارم?؟ - ندارم!
این دروغ است... باور مدارش!
در دل این شبانگاه ِ خاموش
گِرد من کودکان خفته هستند:
این نفس های سنگین و آرام
گوییا بر من آشفته هستند.
آتشی می فروزد به جانم
سرزنش های پنهانی من.
در فضا خامشی می پذیرد
ناله های پشیمانی من.
من که صدبار با خویش گفتم:
درد بی عشقیم جاودانی ست.
پیکر سرد بی آرزویم
گور تاریک عشق و جوانی ست.
من که نقش امید هوا را
از نهانخانه ی دل ستردم،
پس برای چه پیمان شکستم؟
پس چرا توبه از یاد بردم؟
گوش کن: ای نفس های سنگین
صد زبان با همه بی زبانی ست-
آه، بشنو که اینها نفس نیست،
ناله و شکوه و سرگرانی ست
من ندانسته بودم- دریغ-
تا چه اندازه خودکام و پستم!
وای بر من، ببخشای، یارب
کاین همه خودسر و خودپرستم!
نامه ام را به من بازده ... وای!...
آن چه خواندی به نسیان سپارش:
گفتمت دوست دارم؟ ندارم!
این دروغ است... باور مدارش!
 



ابوالفضل بایگی(چهارشنبه 86 فروردین 22 ساعت 12:42 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
طنز

آثار باستانی !



من و « زیور »
- که باشد بنده را همخانه و همسر -
نشسته ایم توی خانه زیبای باحالی
و دیگ « آش جو » مان بر سر بار است
و ما را استکانی چای در کار است
غم و رنج و عذاب و غصه در این خانه متروک است
خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان که می بینی،
حسابی کیفمان کوک است !
اگر زیور به من گوید که: « ملا جان ! »
جوابش می دهم با مهربانی : « جان ملا جان !
من از تو نگسلم تا هست جانی در بدن، پیوند
به جان هشت سر فرزندمان سوگند... ! »

***

- بیا نزدیک، ملا جان !
ز پشت پنجره، بنگر خیابان را
بفرما کیست این مردی که می آید ؟
- کدامین مرد، زیور جان ؟ !
- همان مردی که رنگ مرکبش زرد است
همان مردی که شاد و خرم و مسرور
برامان دست می جنباند از آن دور... !
- بلی می بینمش، اما نمی دانم که نامش چیست.
گمان دارم که او بی توش مردی، راه گم کرده است
و شاید باد دیشب، جانب این سمتش آورده است !
- ببین ملا ! عجب خوشحال و شنگول است !
و خورجینش از این جایی که می بینم پر از پول است
گمانم بخت گم گردیده ما باشد این موجود فرخ فال
به قول یقنعلی بقال:
« بر آمد عاقبت خورشید اقبال از پس دیفال ! »
- عیال نازنینم، اندکی خاموش
همای بخت و اقبال تو، دارد می تکاند پاچه هایش را !
و دارد می نماید سینه اش را صاف
بیا بشنو، ببین دارد چه می گوید:

***

- هلا ای شهروندانی که بی تزویر و بی ترفند
شکفته روی لب هاتان ز شادی، غنچه لبخند
منم، من، شهرداریمرد گلدانمند
منم مرد عوارض گیر خود یاری ستاننده
منم، من، خانه های بی مجوز را، بنا، از بیخ و بن کنده !
منم بیچارگان را درد بی درمان !
منم چونین... منم چونان... !

***

دو روزی رفته از آن روز ...

***

من و زیور
نشسته ایم، زیر سایه کاج کهنسالی !
و آنک بچه هامان نیز
به بازی، داخل ویرانه های خانه مشغولند
ومن قدری بد احوالم
دلم آن سان که می بینی، دچار رنج و بی صبری است
و چشمانم، کمی تا قسمتی ابری است !
دگر زیور نمی گوید که : « ملا جان ! »
و من دیگر نمی گویم: « بفرما، جان ملا جان ! »
چرا؟ چون خانه مان یاد آور ویرانه های « آتن » و « بلخ » است
و ما اوقاتمان تلخ است !




ابوالفضل بایگی(چهارشنبه 86 فروردین 22 ساعت 12:40 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
این وبلاگ مانیفیست ذهن های بیدار است باشعر من را یاری کنید

 

 به نام خدا

         همراه با باد سحر ای قاصدک من را ببر              

 

                        من خسته ام در این کویرتنهایی من را ببر

 

     بر خاروخس منزل مکن تو قاصدعشق منی

 

                        در شهر تاریکی نمان از مرزشبهادر گذر

 

     با لاله وحشی بگوازداغ من افسانه ها

 

                        تا داغ من داغی شود برپیکرش وقت سحر

 

     وقتی به طفلان می رسی چون این دل دیوانه ام

 

                        بازیگرو بازیچه ای کوشش نمای

ابوالفضل بایگی(چهارشنبه 86 فروردین 22 ساعت 12:38 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ابوالفضل
واگویه
طنز
این وبلاگ مانیفیست ذهن های بیدار است باشعر من را یاری کنید
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved