|
|
منوی اصلی |
|
|
|
|
|
|
|
درباره خودم |
|
|
|
|
|
|
|
لوگوی وبلاگ |
|
|
|
|
|
|
|
خبرنامه |
|
|
|
|
|
|
|
|
آثار باستانی !
من و « زیور » - که باشد بنده را همخانه و همسر - نشسته ایم توی خانه زیبای باحالی و دیگ « آش جو » مان بر سر بار است و ما را استکانی چای در کار است غم و رنج و عذاب و غصه در این خانه متروک است خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان که می بینی، حسابی کیفمان کوک است ! اگر زیور به من گوید که: « ملا جان ! » جوابش می دهم با مهربانی : « جان ملا جان ! من از تو نگسلم تا هست جانی در بدن، پیوند به جان هشت سر فرزندمان سوگند... ! »
***
- بیا نزدیک، ملا جان ! ز پشت پنجره، بنگر خیابان را بفرما کیست این مردی که می آید ؟ - کدامین مرد، زیور جان ؟ ! - همان مردی که رنگ مرکبش زرد است همان مردی که شاد و خرم و مسرور برامان دست می جنباند از آن دور... ! - بلی می بینمش، اما نمی دانم که نامش چیست. گمان دارم که او بی توش مردی، راه گم کرده است و شاید باد دیشب، جانب این سمتش آورده است ! - ببین ملا ! عجب خوشحال و شنگول است ! و خورجینش از این جایی که می بینم پر از پول است گمانم بخت گم گردیده ما باشد این موجود فرخ فال به قول یقنعلی بقال: « بر آمد عاقبت خورشید اقبال از پس دیفال ! » - عیال نازنینم، اندکی خاموش همای بخت و اقبال تو، دارد می تکاند پاچه هایش را ! و دارد می نماید سینه اش را صاف بیا بشنو، ببین دارد چه می گوید:
***
- هلا ای شهروندانی که بی تزویر و بی ترفند شکفته روی لب هاتان ز شادی، غنچه لبخند منم، من، شهرداریمرد گلدانمند منم مرد عوارض گیر خود یاری ستاننده منم، من، خانه های بی مجوز را، بنا، از بیخ و بن کنده ! منم بیچارگان را درد بی درمان ! منم چونین... منم چونان... !
***
دو روزی رفته از آن روز ...
***
من و زیور نشسته ایم، زیر سایه کاج کهنسالی ! و آنک بچه هامان نیز به بازی، داخل ویرانه های خانه مشغولند ومن قدری بد احوالم دلم آن سان که می بینی، دچار رنج و بی صبری است و چشمانم، کمی تا قسمتی ابری است ! دگر زیور نمی گوید که : « ملا جان ! » و من دیگر نمی گویم: « بفرما، جان ملا جان ! » چرا؟ چون خانه مان یاد آور ویرانه های « آتن » و « بلخ » است و ما اوقاتمان تلخ است !
ابوالفضل بایگی(چهارشنبه 86 فروردین 22 ساعت 12:40 عصر )
دیدگاههای دیگران () |
|
|
|
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|
|
|
|
|
|